سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی به سبک اشباح و شیاطین


لینک دوستان

پیشگویان بزرگ و جهان ارواح
جادوگران(عشق من)
تماس با ارواح
اولین سایت تخصصی دارن شان
تماس با ارواح
زندگی شبحی(شعرام)

تعداد بازدید

v امروز : 8 بازدید

v دیروز : 0 بازدید

v کل بازدیدها : 31755 بازدید

فهرست موضوعی یادداشت ها

85/6/15 :: 9:48 عصر

سلام

امروز یه تیکه هایی از سیرک عجایب که به نظرم خیلی خیلی قشنگ بودنو گذاشتم! باید بگم که من هیچ کدام از کتاب هارا به اندازه ی سیرک عجایب دوست ندارم!

این شما و این قسمت هایی از سیرک عجایب اولین کتاب حماسه ی دارن شان!!!!!

قصه ی من در واقع شرح یک کابوس است، یک کابوس دنباله دار!

اگر این داستان مثل بقیه ی قصه های تخیلی ترسناک بود از، حتما در شبی طوفانی،با هوهوی جغدها و سرو صداهای عجیب زیر تخت شروع می شد.اما چون قصه ی من با بقیه ی قصه ها فرق دارد ،از جای دیگری شروع می شود:از دستشویی مدرسه.

نمایش بیرون شهر برگزار مى شد. جایى که قبلاً به عنوان سالن تئاتر یا سینما استفاده مى شد. ساختمان بلندى بود. بیشتر پنجره هایش هم شکسته بودند. از آن ساختمانهایى بود که آدم توى فیلم هاى ترسناک مى بیند. از آن ساختمان هایى که آدم ها واردش مى شوند و دیگر از آن درنمى آیند. پرسیدم: «استیو، تو مى ترسى؟» گفت: «نه!» به هم نگاه کردیم و نیشخندى به یکدیگر زدیم. مى دانستیم هر دو وحشت کرده ایم. خیلى کیف دارد که ۲ نفر با هم بترسند و بخواهند به روى خودشان نیاورند.
«
وقتى بچه بودم، خیلى خوشم مى آمد که از چیزى بترسم


استیو از ترس مى لرزید. دندانهایش زیادى به هم مى خوردند. من من کنان گفت: «آآآآخر مَ مَ مَن مى دانم تو کى هستى!» آقاى کرپسلى هول شد. استیو گفت: «تو یک شبح سرگردانى!» «من مى خواهم یک شبح بشوم. مى خواهم تو مرا شبح کنى.» کرپسلى گفت: «چرا مى خواهى یک شبح بشوى؟ ما فقط شب ها مى توانیم بیرون بیاییم. مردم از ما متنفرند. فقط مى توانیم در جاهاى کثیف و قدیمى مثل اینجا بخوابیم. هیچ وقت نمى توانیم ازدواج کنیم و بچه دار بشویم و حتى نمى توانیم جایى ساکن بشویم. تا آخرش را فکر کرده اى
«
یک بار یک عنکبوت بالاى تخت من یک تار درست کرد. هر بار که مى رفتم بخوابم، با خودم فکر مى کردم که شاید عنکبوت پایین بیاید، توى دهانم برود، از گلویم رد بشود و در شکمم یک عالم تخم بگذارد، بعد هم بچه عنکبوت ها از تخم بیرون بیایند و مرا زنده زنده و از درون بخورند


قفس را پرت کردم. دستى در تاریکى آن را برداشت. یک دست؟!

اول دست هاى پرچین و چروکش، بعد لباس بلند قرمزش، سپس موهاى کوتاه نارنجى رنگش و در آخر، جاى زخم بزرگ روى صورتش را دیدم. او آقاى کرپسلى بود. همان شبح سرگردان و داشت به من مى خندید!

کرپسلى پرسید: «مى دانى من عاشق چى هستیم؟ من عاشق کسانى هستم که فیلم هاى وحشتناک مى بینند و کتاب هاى وحشتناک مى خوانند. چون آنها چیزهایى را که مى بینند و مى خوانند باور مى کنند و به جاى اینکه تفنگ یا اسلحه دیگرى براى دفاع از خودشان بردارند، آب متبرک و این جور چیزها برمى دارند و به سراغ من مى آیند

او هر ۱۰ انگشتش را روى انگشت هاى من گذاشت. فوران و جهش ناراحت کننده اى را در نوک انگشتانم حس کردم و فهمیدم که خون من از نوک انگشت هاى دست چپم وارد بدن او مى شود و خون او از نوک انگشت هاى دست راستش وارد بدن من مى شود. آقاى کرپسلى گفت: «راههاى دیگرى هم براى تبدیل انسان به یک شبح سرگردان وجود دارد. ولى این ساده ترین و کم دردترین آنهاست. به همین دلیل است که بیشتر آنها از این جاى زخم ها روى انگشت هایشان دارند.» پرسیدم: «همین بود؟ حالا من یک نیمه شبح هستم؟» گفت: «بله»
«
باید به موقع فرار کرد. شاید یکى از نزدیکانت را بکشى خیلى از اشباح سرگردان دیر مى فهمند


وان دیگر داشت پر مى شد. از لب وان بلند شد تا شیر را ببندد. وقتى آنى روى وان خم شد، چشمم به انحناى گردنش افتاد و دهانم خشک شد. وقتى چشمش به چشم من افتاد، حرفش را قطع کرد و با عصبانیت پرسید: «دارن، دارن چه شده؟» دست راستم را بلند کردم، آنى از جایش بلند شد و به طرفم آمد. من او را هیپنوتیزم کرده بودم!
وقتى در برابرم ایستاد، با دست هایم شکل گردن او را در هوا ترسیم کردم. به سنگینى نفس مى کشیدم و انگار او را از میان توده اى ابر مى دیدم. زبانم را دور دهان چرخاندم و شکمم شروع به قار و قور کرد. از پشتش دورزدم و دست هایم را روى گردنش گذاشتم. رگ هایش را مى دیدم که زیر پوست مى زدند. اگر یکى از آنها را فشار مى دادم، یکى دیگر بیرون مى زد. آبى و قشنگ. با دیدن آنها وسوسه شدم که خونشان را بمکم. دندان هایم را به هم مى ساییدم و بیرون مى آوردم.

او انگشت دراز و استخوانیش را به طرف من گرفت، و قبل از آن که چیزی بگوید،فهمیدم در سرش چه می گذرد.

یک مشت تو شکمش زدم و گفتم:«تو می خواهی من دستیارت بشوم

با لبخند تلخ و خاموششه من فهماد که درست حدس زدم!

...

جلد اول کتاب دارن شان نوشته دارن شان و ترجمه خانم سوده کریمی قصه شبح (خون اشام یا ومپایر)شدن پسر نوجوانی به اسم دارن است.دارن شان برای نجات جان دوستش استیو که توسط زهر عنکبوت شبحی به نام لارتن کرپسلی در کما به سر می برد شبح شدن را قبول میکند و از آن پس دستیار آقای کرپسلی میشود و این داستان از جایی شروع میشود که دران شان به همراه دوستش به سیرک عجایب میرو و عنکبوت شگفت انگیر آقای کرپسلی را میبیند و شبانه آنرا می دزد و آنرا با خود میبرد و قادر میشود با عنکبوت ارتباط ذهنی برقرار کند و روزی که آن عنکبوت دوست دارن استیو را نیش میزند دارن درصدد دستیابی به پادزهر آن که فقط آقای کرپسلی از آن دارد بر میاید و تنها راه دستیابی به پادزهر این است که دارن قبول کند دستیار آقای کرپسلی بشود و برای همیشه همراه او باشد و از دوستان و خانواده اش جدا شود و بقیه زندگیش را به صورت یک نیمه شبح باقی بماند.دارن قبول میکند و با کمک آقای کرپسلی طوری صحنه سازی میکنند که همه فکر کنند دارن از ژنجره سقوط کرده و گردنش شکسته است...سپس به همراه آقای کرپسلی برای کسب تجربه در زندگی جدیدش راهی سفر میشود و ادامه داستان را در جلد دوم سری کتاباهای دارن شان میخوانیم.


نوشته های دیگران ()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ


منوى اصلى

خانه v
شناسنامه v
پارسی بلاگv
پست الکترونیک v
 RSS  v

درباره خودم

زندگی به سبک اشباح و شیاطین
دوشیزه شوکران
من عاطفه،13سالمه پارسال اواخر تابستون 3جلد اول کتابای حماسه ی دارن شانو خوندم ولی به خاطر امتحانات به بقیش نرسیدم،ولی اول تابستون امسال 3 جلد دوم خوندم و دیگه دیوونش شدم!6 جلد یاقی موندرو تو 5 روز خوندم!!!!!!!! الانم تقریبا لرد لاسو تموم کردم،امید وارم از وبم خوشتون بیاد!و در ضمن من نمی دونم چرا جدیدن یه نوع جنون نظر پیدا کردم ،پس لطفا نظر فراموش نشه!

لوگوى وبلاگ

زندگی به سبک اشباح و شیاطین

وضعیت من در یاهو

یــــاهـو

اوقات شرعی

اشتراک در خبرنامه

 

template designed by Rofouzeh